صدای مرگ...

اتودهایی برای کاریکاتور...


طراحی و زدن اتود حس زیبایی را برایم رقم می زند که نمی توانم معادلی برای آن بیابم. با زدن هر اتود، یک تصویر جدید جلویم ظاهر می شود. مثل گلدان گل کاکتوس که کمی بعد تبدیل به یک کاریکاتور شد از آدمی که به جای کلاه شاپو ، گلدان گل کاکتوس به سر دارد.
یا یک کبریت سوخته، کارش تمام است، اما سر وصدایش بلند است.
یا اتود کسی که سراپا گوش است، یعنی متناسب با گوشی تلفن دو گوش در یک طرف سرش سبز شده است. در کل باید بگویم کاریکاتورها از دل همین اتودها بیرون می آید.
یه کاغذ کاهی یا مقوا با یک روان نویس تمام ابزاری است که لازم می شود، مستقیما هم اجرا می کنم، گاهی خوب و گاهی بد می شود، ولی حس خوبی برایم به جای می گذارد.

خاطرات جنگ / عملیات نصرهفت / قسمت سوم


عکس توسط سید مسعود شجاعی طباطبایی / عملیات نصرهفت
فضایی که زیر آن قرار گرفته بودیم به نحو عجیبی شبیه یک غار بود، تخته های بزرگ سنگ به گونه ای کنار هم قرار گرفته بود ، که امکان شلیک مستقیم تیر یا آرپی جی را به سمت ما سلب می کرد، در حالیکه شدت آتش عراقی ها و منافقین بسیار زیاد شده بود (حالا دیگر از همه امکانات خود نظیر خمپاره ، دوشکا و نارنجک استفاده می کردند) و نور منورها فضا را کاملا روشن ساخته بود ، سینه خیز به طرف برادران کرد حرکت کردم. نیم نگاهی به عقب انداختم، رضا برجی جای خوبی مستقر شده بود، خیالم از بابت او راحت شد. شدت آتش و انفجار خمپاره ها به حدی بود که امکان دویدن مهیا نبود. به چند نفری که دور هم جمع شده بودند رسیدم، فرمانده در حال صحبت به زبان کردی بود، و با حرفها و اشاره های او افرادش به اطراف پراکنده می شدند و با شلیک گلوله با تیر بار و آرپی جی سعی در دفاع داشتند، به او نزدیک شدم ، از من با لهجه شیرین کردی پرسید: "دوستانت کجا هستند؟"، تنها از وضعیت رضا باخبر بودم ، با دست رضا را نشان دادم و از او کسب تکلیف کردم، گفت باید خط آتش درست کنیم ، سپس با کمک و با پشتیبانی خط آتش از رودخانه ای که جلویمان بود عبور کنیم (از زیر آن صخره ها یا غار تا رودخانه ای که به سرعت جاری بود تقریبا دویست ، سیصد متر فاصله بود)، به من گفت پیش دوستم یعنی رضا بروم تا در زمان لازم با اشاره او به رودخانه بزنیم، نفری را هم همراه من کرد تا از من حمایت کند، از اینکه اسلحه رضا را با خودم نیاورده بودم ناراحت بودم اما از طرفی هم خوشحال بودم که مانع شلیک رضا به آنها شده بودم و اینکه اینقدر هوای ما را دارند، با اشاره او همراه با یکی از برادران کرد در حالیکه با کلاش به طرف دشمن شلیک می کرد به طرف رضا دویدیم، هنوز چند قدم از پیش فرمانده دور نشده بودیم که صدای مهیبی بلند شد، موج حاصل از انفجار باعث شد بر روی زمین پرتاب شوم، کمی بعد فهمیدم نفر همراهم هدف تیر مستقیم
آرپی جی قرار گرفته و شهید شده است، صدایی شبیه صدای سوت توی گوشم پیچیده بود، تمرکزم را برای لحظاتی از دست داده بودم، دود، خون و تکه های گوشت بود که به هوا بر خواسته بود، بوی باروت و گوشت سوخته به مشامم می رسید. حالا می توانستم  نیمه ی تنی را بینم که اصابت آرپی جی  بالاتنه اش را متلاشی کرده بود. بلند شدم و بی هدف راه می رفتم، که یکی از برادران کرد مرا با هول به زمین پرتاب کرد، به زبان کردی حرف می زد، صدایش را به سختی می شنیدم، احساس می کردم که در خواب و رویا هستم ، موج انفجار باعث شده بود که بهتم ببرد، حالت تهوع داشتم، یادم است در آن لحظات فقط رضا را صدا می زدم. کسی که مرا به زمین زده بود صورتم را با دستانش ( در آن لحظات فکر می کردم همچون یک عروسک مومی شده ام ) به طرف خودش چرخاند، و با اشاره از من خواست فانسقه اش را که بر روی شال کردی اش بسته بود را بگیرم  و همراهش بروم، گلوله ها و انفجارها تمامی نداشت، دستم را سفت بر فانسقه اش چسبیدم و با او همراه شدم، پیش رضا رسیدم، تمامی این ماجرا شاید چند دقیقه طول نکشید ولی الآن که به آن لحظات فکر می کنم عرض زمان را بیشتر از طول آن احساس می کنم.
 

رضا حالش روبراه شده بود چون بلافاصله از من خشابش را خواست، خشابش را پس دادم، و به او گفتم باید صبر کنیم تا با اشاره فرمانده و با خط آتش او از مهلکه عبور کنیم. دوباره داشتم برایش توضیح می دادم که داد زد سرم ، و گفت :" خر که نیستم ،به خدا حالیم شد!"، از جواب رضا تو این شرایط حوشحال شدم، چون فهمیدم حالش کاملا روبراه است. دور وبرمان پر از سرو صدا بود، دائم فکر می کردم که الآن ترکش خمپاره و یا آرپی جی مرا هم از هم خواهد پاشاند، زیر لب چند بار اشهدم را خواندم و ناظر نیروهای کردی بودم که با شهامت زیاد دشمن را به آتش بسته بودند و مدام جابجا می شدند. هر کسی زخمی می شد ، بلافاصله نفر دیگری جایگزین می شد، در عین حال چند قاطر را آماده کردند، برادر کردی که همراه من بود سوار یکی از قاطرها شد و از ما خواست یک نفرمان پشت او بنشیند، به رضا گفتم :" یا علی، برو ، ندیدمت اون دنیا هوای همو داشته باشیم.."، رضا را در بغل گرفتم و انگار تکه ای از جانم را داشتند از من جدا می کردند ، زدم به پشتش و رضا به سرعت خودش را به قاطر رساند ، یک نفر کمکش کرد تا سوار شود، رضا و همراهش به تاخت و زیر آتش حرکت کردند، چشمانم پر از اشک شده بود و دعا می خواندم، آتش دشمن شدید بود، وقتی به رودخانه رسیدند و به آب زدند ، انگار دنیا را به من دادند، حالا نوبت من بود ، دشمن متوجه موضعی که رضا و همراهش حرکت کرده بودند شده بود و آنجا را زیر آ تش سنگین خود گرفته بود، نفر بعد با قاطرش کمی بیرون از زیر صخره آمد که هدف تیردشمن قرار گرفت و سرنگون شد به گمانم تیر مستقیم به سرش خورده بود چون وقتی افتاد دیگر هیچ تکانی نخورد، نفر دیگری سوار قاطر شد و به سمت رودخانه حرکت کرد، انگار کسی به پشتم زد که برو، این آخرین فرصته، از جایم بلند شدم و به سمت قاطر شروع به دویدن کردم، صدای وزو وز تیرها را از کنار گوشم احساس می کردم، بالاخره به قاطر رسیدم، جستی زدم و با زدن کف دستانم بر پشت قاطر جهیدم وسوار شدم و سفت دستانم را به دور شکم نفری که قاطر را می راند حلقه کردم، تیری از کنار سرم رد شد و بر دوش برادر کرد خورد، صدای آهش بلند شد، سفت نگهش داشتم، و صورتم را بر روی زخم تیرش سخت چسباندم، خون صورتم را پر کرده بود، بالاخره به رودخانه رسیدیم، وارد آب سرد رودخانه شدیم، جریان آب سریع بود، و تنها سرمان از آب بیرون بود، حیوان زبان بسته نیز با قدرت سعی در عبور کردن از عرض رودخانه  را داشت، اما آب ما را با خود می سراند،و در جهت آب کشیده می شدیم، ولی سر انجام به آن طرف آب رسیدیم، همراهم دیگر از حال رفته بود، در حالیکه از سرما به شدت می لرزیدم، به سختی توانستم برادر کردی که باعث نجاتم شده بود را بر روی زمین بگذارم، وقتی به طرف خودم چرخاندمش ، زیر لب یا رسول الله ی گفت و از هوش رفت. تلاش من و عده ای دیگری که چند لحظه بعد به ما رسیدند برای احیای او بی فایده ماند و به شهادت رسید..

ادامه دارد...

 

خاطره ای از شهید بزرگ حسن آبشناسان به روایت فرزند بزرگوارشان افشین آبشناسان


با سلام و احترام
با توجه به صميميت و همدلي كه با جناب آقاي مسعود شجاعي طباطبائي وجود دارد و ايشان خود از بازماندگان و بزرگواران تاريخ پرشور و حماسي دفاع مقدس ايران اسلامي مي باشند ، خاطره اي از خودم و پدرم ( شهيدآب شناسان ) براي ايشان ارسال نمودم تا در وبلاگ با ارزششان ثبت و ضبط و مورد استفاده همگان قرار گيرد...

مهر ماه 1364 چند روز مانده بود به پايان خدمت سربازي. چون گروهبان وظيفه بودم منزلي با دوستانم اجاره كرده بوديم. عصر بود كه در خانه بودم و يكي از دوستانم كه گروهبان نگهبان گردان دوم  تفنگداران دريايي بود با جيپ آمد سراغم و يك برگ مرخصي 5 روزه به من داد و گفت بايد بري تهران. خيلي تعجب كردم چون من بيش از 60 روز مرخصي بابت عضويت در تيم بسكتبال نيروي دريايي و تيم ملي ارتش طلبكار بودم...به هر حال با همان جيپ به فرودگاه بندر عباس رفتيم و توانستم بليطي براي نيمه شب بگيرم و در فرودگاه ماندم تا وقت پرواز. همچنان فكرم مشغول بود كه سوار هواپيما شدم. در هواپيما روزنامه اطلاعات پخش كردند و در صفحه ي دوم آن خبر شهادت فرمانده لشگر تكاوران توجهم را جلب كرد. خبر را خواندم و به نام فرمانده لشگر : سرتيپ حسن آب شناسان رسيدم. پيش خود گفتم اسم پدرم است ولي پدرم كه سرتيپ نبود و بعد از اين كه كمي فكر كردم به خاطر آوردم كه كساني كه شهيد مي شوند يك درجه ارتقا مي گيرند. روزنامه را بي هدف ورق مي زدم كه به شعري از كليم كاشاني برخوردم به نام : (تجرد عنقا) يعني تنهايي سيمرغ. وقتي آن شعر را خواندم انگار برق مرا گرفته است. برقي كه مرا آماده مي كرد براي رفتن ميان خانواده ام و راه و رسم فكر كردن و گفتگو با خودم و آن ها را براي سال هاي متمادي به من راهنمايي مي كرد.

دوبيت آخر شعر كه مي گويد:

بدنامي حيات دوروزي نبود بيش
آن هم كليم با تو بگويم چسان گذشت؟
يك روز صرف بستن دل شد به اين و آن
روز دگر به كندن دل زين و آن گذشت

 يا در بيت چهارم كه مي فرمايد:

در راه عشق گريه متاع اثر نداشت
صد بار از كنار من اين كاروان گذشت

و از خواندن بيت پنجم به يقين رسيدم كه پدرم شهيد و رستگار شده است كه مي فرمايد:

از دستبرد حسن تو بر لشگر بهار
يك نيزه خون گل ز سر ارغوان گذشت... 

به هرصورت به تهران رسيدم و سوار تاكسي شدم .راننده ي تاكسي گفت كه مراسم بزرگي صبح در فرودگاه بوده است و تكاوران به تشييع پيكر فرمانده شان آمده بودند و وقتي به در منزل رسيديم پلاكادرهاي تسليت و ماشين هاي نظامي در محل بود كه متوجه شدم همه ي آنچه فكر كردم درست بوده است .به جمع خانواده پيوستم و صبح همان روز همراه با تعطيلي بازار تهران در مراسمي باشكوه، پيكرشهيد و همرزمانش از مسجد ارگ به بهشت زهرا تشييع شد و در قطعه 26 به خاك سپرده شد.

به مناسبت ذكر اين خاطره برگه ی مرخصي و بريده روزنامه اطلاعات آن زمان هم به پيوست همراه اين  خاطره نمودم. افشین آبشناسان                                                                                                                    

پ .ن . با تشکر ویژه از فرزند بزرگوار شهید سرلشگر حسن آبشناسان و لطفی که نسبت به این حقیر داشته اند، افتخار بزرگی برای من است که بتوانم نسبت به یکی از اسطوره های جنگ تحمیلی ملقب به "شیر صحرا" ادای دین داشته باشم .
یاد و خاطره شهید بزرگ سر لشگر آبشناسان گرامی باد

خاطرات جنگ / عملیات نصر 7/قسمت دوم

كار ما در عملیات نصر هفت 1تمام شد، بايد ماحصل فيلم­ برداري و عكس برداري را به عقب منتقل مي كرديم، اما به ما اعلام كردند كه به دليل بالا آمدن آب رودخانه مرزي (به واسطه ي طولاني شدن زمان ماندنمان در منطقه) ، رسيدن فصل پاييز و بارندگي امكان مراجعت ما تا چند ماه امكان پذير نيست.

تلاش ما براي اينكه اگر اين فيلم ها و عكس ها به سرعت به عقب منتقل نشود و مشمول مرور زمان شود، عملا خاصيت خود را در آن برهه از زمان از دست مي دهد،سرانجام برادر دهقان فرمانده اين عمليات برون مرزي  را متقاعد ساخت و به ما  گفت تنها راه برون رفت از اين معركه و رسيدن به خاك ايران، همراهي با عده اي از افراد كرد است كه كارشان رساندن مهمات و اسلحه به خاك عراق است، ولي چون به توان ما در همراهي با مردان بلند قامت، تنومند و جنگجو شك داشتند، اين اجازه را به سختي توانستيم كسب كنيم تا با آنان براي مراجعت به ايران همراه شويم.

250 كيلومتر راه را دوباره بايد برمي گشتيم، معابر و گذرگاه هاي سخت كه حال به دليل شرايط بد آب و هوا لغزنده شده بود، كار را بسيار دشوار مي كرد، اما ما عزم خود را جزم كرديم تا به عقب برگرديم.

به هر حال حركت ما آغاز شد، باز حدود بيش از يك هفته تقريبا به شكل شبانه روزي در حركت بوديم، هر لحظه امكان سقوط ما از گذرگاه ها وجود داشت، اما با ذكر و ياد خدا دلمان قوت مي گرفت تا هر جور شده خود را به عقب برسانيم. سرانجام حدود 3 بامداد به منطقه صفر مرزي در زير پايگاه هاي عراقي رسيديم، با روشن شدن هر منور كه منطقه را مثل روز روشن مي­ساخت بي حركت در جاي خود مي ايستاديم و ذكر مي خوانديم، من آنچنان خسته بودم كه توان و رمقي برايم باقي نمانده بود براي همين دُم قاطر را سخت چسبيده بودم و با هر حركت او، تكاني مي خوردم و مسير را دنبال مي كردم. ناگهان با شليك يك منور و اشتباه حركتي چند نفر در جلوي گروه، باعث شد تا ما را ببينند، در بالاي يك گسل بزرگ حركت مي كرديم، شليك منورها همزمان شد با شليك دوشكا و آرپي جي عراقي ها و منافقين كه در بالاي بلندي هاي مشرف ما را مي ديدند. به چشم خودم ديدم كه يك آرپي جي از زير پاي قاطري كه به دمش چشبيده بودم رد شد. مسيرش را دنبال كردم، چند بار به زمين خورد (همچون سنگي كه بر روي آب به شكل چرخشي مي اندازي و چند بار بر روي آب بالا و پايين مي رود) تا سرانجام در پايين ارتفاع منفجر شد، ديگر همه از هم جدا شده بوديم، تنها يادم است كه از بلندي كه در واقع پر از سنگ و شن بود ليز مي خوردم و كله ملق زنان به پايين مي رفتم، در يك لحظه قاطري را ديدم كه چرخ مي خورد و به سمت من مي آيد، واقعا خدا با من يار بود تا توانستم براي چند لحظه خودم را از مسير اين حيوان زبان بسته دور كنم، به زير صخره اي رسيديم، كه بالاي سرمان پوشيده از سنگ بود، نارنجك هاي دشمن بود كه رها مي شد و قل مي خورد و به پايين مي افتاد و سرانجام بر روي زمين سخت جايم ثابت شد، امكان بلند شدن به سختي ميسر بود، نگاهي به اطرافم انداختم، منورها منطقه را كاملا روشن کرده  بود، تعدادي از كردها تير خورده بودند، و تعدادي ديگر در جستجوي راهكاري براي خروج كنار هم بودند و صحبت مي كردند، ناگهان چشمم به رضا برجي افتاد، ديدم رضا اسلحه اش را (كلاشينكف) از ضامن خارج کرد، با ديدن صورتش احساس بدي به من دست داد، مي دانستم رضا در عمليات هاي زيادي دچار موج گرفتگي شده و احساس كردم رفتارش در این شرایط غيرعادي است، خودم را به او رساندم، به رضا گفتم:" رضا چكار مي كني؟"، گفت: «مسعود برو كنار، مي خواهم اين لعنتي ها را بكشم، مي خواهند ما را تحويل منافقين بدهند و از مهلكه فرار کنند" به رضا گفتم: "عزيزم، رضا جان، اينطور نيست"!، ديدم خیلی جدی مصمم است كه  شليك كند، لوله اسلحه اش را به طرف شكم خودم گرفتم و گفتم:" رضا جان اگر مي خواهي بكشي، اول من را بكش، بعد آنها را"، رضا داد زد: "مسعود برو كنار، ، حاليت نيست مي خواهند ما را تحويل بدهند، "از نوع بيانش فهميدم كه حدسم درست بوده و رضا در وضعيت غيرعادي است، بنابراين مجبور شدم كشيده اي به صورتش بزنم، با زدن كشيده، ناگهان به گريه افتاد و لوله اسلحه اش را به طرف پايين آورد، از قمقمه ام كمي آب بر روي صورتش ريختم، و سخت در بغلش گرفتم، با گريه او من هم به گريه افتادم و با او به آرامي صحبت كردم رضا از حالت اوليه اش خارج شد، حالا براي رسيدن به رودخانه و عبور از آن كه عمق آن به اندازه قامتمان بود و جريان آن سريع بود باید فکری مي كردم و براي اين قضيه ناچار به چاره انديشي بودم، لذا رضا را بر روي زمين خواباندم، براي اطمينان از اينكه دوباره كار دست كسي ندهد، خشابش را از اسلحه اش خارج كردم و به کوله ام گذاشتم، گلنگدن را كشيدم، يك تير هم به بيرون پرتاپ شد و به طرف كردها سينه خيز حركت كردم...
ادامه دارد ...
۱.در تابستان سال 1366، همزمان با انجام عمليات نصر 4 در محور ماووت، نيروي زميني سپاه پاسداران، به قرارگاه قدس ماموريت داد تا عمليات نصر 7 را در منطقه عمومي سردشت و بر روي ارتفاعات جنگلي باني گدار، منافقين (نامگذاري ارتفاع به وسيله سازمان رزم خودي انجام شده) و چهارقلو با هدف مسدود کردن تنگه و رسيدن به رودخانه گلاس، انجام دهد. براي اين منظور، لشکرهاي 27 حضرت رسول(ص) و 7 ولي عصر(عج) در نظر گرفته شدند. اما بررسي منطقه از جنبه عملياتي، روشن ساخت که اين يگانها براي انجام عمليات کافي نيستند و به توان بيشتري نياز است از اين رو، منطقه عملياتي محدودتر شد و ارتفاعات فرفري و کله قندي در جنوب ارتفاعات دوپازا براي انجام يک تک محدود انتخاب شدند تا زمينه براي عمليات بعدي فراهم شود. در عین حال برای اطمینان از موفقیت در عملیات قرار شد یک گردان از رزمندگا ن کرد (پیشمرگان مسلمان كرد) ، اعتلاف یک کتی ها ( طرفداران طالبانی) و کردهای طرفدار بارزانی به همراه گروه تخریب از بچه های 21 امام رضا به عمق 250 کیلومتری خاک عراق رفته و  به ارتفاعات پشت قله اصلي در محدوده لشکر 27 حضرت رسول(ص) متمایل شوند تا ضمن غافلگیری دشمن از عقب بتوانند به پیروزی نائل شوند.چنانچه این امر محقق شد و  مسئله قابل ملاحظه در اين عمليات تلفات بسيار اندک نيروهاي خودي در حين حمله به دشمن بود، به گونه اي که لشکر 27 حضرت رسول(ص) تا صبح عمليات، تنها يک شهيد داشت . اين مسئله نشان دهنده غافل گير شدن دشمن بود. از حدود ساعت 10 صبح، دشمن، در چند محور اقدام به پاتک کرد که سرکوب شد. در اين ميان آتش و تعرض دشمن به جناح چپ بيشتر جلب توجه مي کرد، از اين رو فرمانده قرارگاه قدس به تيپ 33 المهدي دستور داد، وارد منطقه شده و درکنار تيپ 18 الغدير قرار گيرد.
    براساس طرح مانور، تيپ 29 نبي اکرم(ص) ، در شب دوم، مرحله دوم عمليات را به منظور تصرف ارتفاع بلفت آغاز کرد و در همان ساعات نخست درگيري موفق شد قله اصلي اين ارتفاع را آزاد کند . پس از اين، جنگ براي تصرف ساير مواضع دشمن در ارتفاع، ادامه يافت و با کمک آتش پشتيباني، پيشروي هاي بعدي صورت گرفت و تا صبح، ارتفاع بلفت به طور کامل تصرف شد. در این عملیات بیشتر از 100 کیلوتر از خاک ایران از دست دشمن آزاد شد.