خاطرات جنگ به روایت تصویر/بیت المقدس هفت



در عملیات بیت المقدس هفت ، یک برادر عباسی داشتیم که امان عراقیها را بریده بود.
هر جا قرار بود تانکی به روی هوا برود، همه او را صدا می زدند. آرپی جی هایش رد خور نداشت، درست می رفت می نشست تو دل تانک ها، تو عکس بالا در محور عملیاتی شلمچه دود حاصل از انفجار تانک ها را می بینید، شاهکار تلاش های بی وقفه او است، آمار تانک هایی رو که زده بود از دستش در رفته بود، تازه اومده بود خستگی در کند، آبی نوش جان کند، کوله اش رو پر گلوله های آرپی جی کند و دوباره بزند به لشگر تانک هایی که بی امان از جلو و چپ و راست می آمدند. با اینکه گرما زده شده بودم، و دیگر هیچ حس و حالی نداشتم ، سعی کردم جلویش کم نیارم، واقعا از خودم خجالت می کشیدم  که بدنم با روحم سازگاری نداشت، و گرمای نفس گیر جونم رو گرفته بود، تا رسید پشت خاکریز،  از او خواستم ژستی بگیرد تا از او عکسی بگیرم، یک گلوله آرپی جی گذاشت نو قبضه اش، از من قول گرفت تا عکس را برای خانواده اش بفرستم، به او گفتم کجای کاری برادر عباسی، حسابی گیر افتادیم، تو مخمصه ای که بعید می دونم کسی بتونه سالم از اون بیرون بیاد ، گفت:"آب"، صورتش را بوسیدم، گفتم عقبه رو بستند ، تدارکات نتونسته بیاد،  از آب خبری نیست، خندید و گفت: " جدی جدی داره میشه صحرای کربلا"،  چند تا گلوله آرپی جی انداخت تو کوله پشتی و یل گردنش ، یه نگاه به من انداخت، لبخندی زد،یک  یا حسین گفت و دوباره زد تو بیابون، مثل شیر زد تو دل دشت به قول خودش کربلا، انگار نه انگار از صبح زود یک ریز می دوید، از این همه انرژی او در تعجب بودم. با نگاهم تعقیبش کردم، خمپاره ها و تیرهای دشمن اثری در عزم مصمم او برای زدن تانک های دشمن نداشت. شاهد زدن یکی از تانک ها توسط او بودم، که احساس کردم سرم دارد گیج می رود، کف زمین پهن شدم، نگاهم به تانکی سوخته افتاد، تانکی که ساعاتی قبل عباسی به گمانم زده بود، آنقدر بی جان شده بودم که خودم را کشان کشان به زیر تانک رساندم، فکر می کردم سایه تانک می تواند کمکی باشد تا از این گرمای وحشتناک کمی آسوده بشوم، نمی دونم چقدر زمان گذشت، ولی زیر تانک از شدت گرما بیهوش شدم، بچه های روایت فتح در بدر دنبال من بودند، نمی دونم چطور من را زیر تانک پیدا کردند، به هر حال بعدا به من گفتند با آخرین نفر بر زرهی( خشایار) من را  به عقب رساندند.بسیاری از بچه ها از گرما شهید شدند و تعدادی دیگر اسیر، من بادمچان بم بودم که لیاقت همراهی با شهدا را نداشتم.
پ .ن.:
1-عملیات بیت المقدس هفت در منطقه عمومی شلمچه در اوج گرما در 23 خردادماه 1367 توسط بچه های لشگر27 حضرت رسول (ص)و لشگرهای دیگر سپاه انجام شد. بیش از 2200 نفر اسیر گرفته شدند و تعداد کشته ها و زخمی های دشمن به18200 نفر رسید. اما در این عملیات بعد از اینکه دشمن متحمل خسارات فراوانی شد. تاکتیکش را عوض کرد و
متاسفانه جلوی دو لشگر کربلا(بچه های شمال) و نجف ( بچه های اصفهان) را گرفت و اجازه داد تا لشگر 27 حضرت رسول(ص) که در میانه حرکت می کرد تا خیابانهای بصره جلو بیاید بعد عقبه را با هواپیما، بالگرد، توپ و خمپاره بست. عملیات در گرمای 50 درجه انجام شد، بسیاری از بچه ها به خاطر نرسیدن آب به خط مقدم از تشنگی و گرمازدگی شهید شدند و عده ای از بچه ها مردانه تا آخرین تیر تفنگشان جنگیدند ومتاسفانه اسیر شدند.
2- برادر عباسی در این عملیات شهید شد و پیکرش در آنجا جا ماند، و هنوز خانواد ه اش همچنان چشم انتظار او هستند.  


حالا دیگر همه خوشحال بودند

مرد قد بلند بود و باریک ، موهایش دیگر به سفیدی می زد، بی حساب سیگار می کشید و انگشتانش از دود زرد شده بودند، حتی شبها توی رختخواب سیگار می کشید، ساعت 9 که می شد وقت خواب بود، پتو را روی سرش می کشید و باز سیگار می کشید،
جایی از رختخواب نبود که سوراخ نباشد، قبل ها با دیگران حرف می زد، حتی شعر می خواند، حالا دیگر یا می خوابید یا سیگار می کشید ، بی هیچ حرفی...، دیگر برایش مهم نبود کسی به دیدنش بیاید یا نیاید، خانواده اش درروستا زندگی می کردند، در آخرین مرخصی ، دیگر خیلی داد وقیل راه انداخته بود، مدام از انفجار خمپاره می گفت ، بچه های ده از او می ترسیدند، چون سرشان داد می زد که جبهه که جای بچه ها نیست، خانواده اش از دست او دیگر عاجز شده بودند، به هیچ صراطی مستقیم نبود، دست آخر، اهالی ده او را به زورسوار ماشین کردند و به آسایشگاه آوردند، پدر پیرش پیغام داده بود ، او را سالم تحویل داده و سالم می خواهد.
قدش بلند بود ، برای همین همیشه پاهایش از تخت بیرون می زد، بی حوصله بود، نیمه شب از خواب برمی خواست، در راهرو راه می رفت، بعضی وقتها زیر لب حرف می زد، به نظر می آمد دارد شکایت می کند، شنبه ها که دکترش می آمد در جواب همه سوالها گاهی فقط می گفت سرم درد می کند و وسط سرش را نشان می داد، تازگیها غیر از کشیدن سیگار یک عادت دیگر هم به عادتش اضافه شده بود و دائم سرش را تکان می داد، پرستارها از دستش خسته شده بودند، خیلی نامرتب شده بود، خاک سیگارهایش همه جا پخش بود، یکبار هم که نگهبان سیگارش را به زور از دستش گرفت ، حسابی دادو بیداد راه انداخت، دو سه روزی میهمان اتاق ایزوله بود، دست و پاهایش را به تخت بستند و آرام بخش به او تزریق کردند، اما دوباره روز از نو روزگار از نو، دیگر هیچ کس حریفش نبود، زیر دستگاه ام آر آی هم  آرام و قرار نداشت و انتظار داشت زیر دستگاه بتواند سیگار بکشد.

این اواخر دیگر تیک عصبی اش خیلی زیاد شده بود و سرش را دائم تکان می داد، دکترها تصمیم گرفته بودند چاره ی کار اورا در کمیسیون پزشکی مشخص کنند، اما کمی دیر شده بود در حمام آنقدر سرش را به دیوار زده بود که کلی خون از سرش رفته بود، پرستارها دیر متوجه شده بودند، کار از کار گذشته بود.

حالا در روستا دیگر سرش در دل خاک آرام گرفته بود، بچه ها با او مهربان شده بودند و برایش کلی گل کاشته بودند. قرار بود از بنیاد جانبازان یک سنگ زیبای سیاه برایش بیاورند. مردم روستا حالا دیگر از بودن او خوشحال بودند. چون قرار شده بود جاده ی آسفالتی از دم جاده اصلی تا روستایشان کشیده شود.همینطور قول داده بودند تا بزودی گاز هم برایشان بکشند. حالا دیگر همه خوشحال بودند.

آقا جان منتظریم، منتظر آمدنت!

روزگاری
سینه ها سپر بود
ما همه سپر بودیم
سپر ترکش های سرگردان
ترکش های ناگهان
که بر سینه ها می نشست و بر دلها
روزگاری
سینه ها ستبر بود
اینک اما،
ترکش ها می آیند
اما...
***
کو آن سینه های جان شکار
کو آن عاشقان مست
بعضی رفته اند
بعضی مانده اند و زده اند
خود را به کوچه
همان کوچه علی چپ
لانه ی کوچک سر مستی شان حالا
کنج انزواست
بعضی هم جاده را گم کرده اند
و رفته اند جدا...
***
ترکش ها می آیند
اما
جای آنکه سینه ها سپر شود
جاها خالی می شود به یکباره
جاها خالی شد
و ترکش ها نشست
بر سینه دلبر
من بمیرم دلبرم
ترکش ها می آیند و
کاش سینه من
جای آن سینه چاک چاک تو بود...
***
پ .ن. ادعایی برای گفتن ندارم، حرفهایی است همه از سر دلتنگی، روی کاغذ می نشیند با ترنم اشک...
به خدا آقا جان، منتظریم، منتظر آمدنت.
جان فدای قدمت، دلمان سرشار از عطش، در دل نیمه شعبان، با چشمانی پر ز شوق ، پر ز امید آمدنت...
می خندیم، و به آه [یکی از نام های خدا] می گوییم:
آقا جان منتظریم، منتظر آمدنت!