جنگ به روایت تصویر/ بیت المقدس سه / بهزاد پروین قدس


من و تو مرده ايم . شهدا صدق و استقامت خويش را در آن عهد ازلي كه با خدا بسته بودند اثبات كردند . كاش ما در خيل منتظران شهادت باشيم . شعرشان اگر چه بس مغموم مي نمايد ، اما شعر مستي است . آنان را كه مي خواهند با نظر روانكاوانه در اين سرمستان ميكده عشق بنگرند هشدار باد كه مبادا نشاني از يأس در آنان بجويند . يأس از جنود شيطان است واينان وارسته اند از آن جهاني كه در سيطره شياطين است . گريه ، آبي است بر دل هاي سوخته شان . گريه اوج سرمستي است و اگر امروز روزگار فاش گفتن اسرار است ، بگذار اينان نيز فاش بگريند . امام كو كه به تماشاي رهروان خويش بنشيند ؟ آري ، ما از اين موهبت برخوردار بوديم كه انسان ديديم . ما يافتيم آنچه را كه ديگران نيافتند . ما همه افق هاي معنوي انسانيت را در شهدا تجربه كرديم . ما ايثار را ديديم كه چگونه تمثل مي يابد. عشق را هم، اميد را هم، زهد را هم، شجاعت را هم، كرامت را هم، عزت را هم، شوق را هم و همه آنچه را كه ديگران جز در مقام لفظ نشنيده اند، ما به چشم ديده ايم. ما ديديم كه چگونه كرامات انساني در عرصه مبارزه به فعليت مي رسند . ما معناي جهاد اصغر و اكبر را درك كرديم . آنچه را كه عرفاي دلسوخته حتي بر سردار نيافتند ، ما در شب هاي عمليات آزموديم . ما فرشتگان را ديديم كه چه سان عروج و نزول دارند . ما عرش را ديديم . ما زمزمه جويبارهاي بهشت را شنيديم . از مائده هاي بهشتي تناول كرديم و بر سرسفره حضرت ابراهيم نشستيم . ما در ركاب امام حسين ( ع ) جنگيديم . ما بي وفايي كوفيان را جبران كرديم ...
شهید آوینی

پ .ن.
1- یادداشتی یکی از مخاطبان سایت نوشته بود ، که دلم آتش گرفت، شهادت را به سخره گرفته بود، فکر می کنم عکس بالا و یادداشت شهید بزرگوار آوینی کفایت کند، من که هیچم!
2- "بسیجی؛ « یک بار مصرف»، «کانال پر کن»، «عاشق خاک‌ریز اول» " چقدر گفتند و شنیدیم اما هرگز آنها را نشناختیم...
3- ما مانده ایم و شهدا رفته اند ...
4- لحظاتی قبل از شهادتش بود. خون داشت از حنجره اش می زد بیرون و می ریخت روی رملها. چند ثانیه بیشتر مهمان این دنیا نبود. آنقدرها جایی از این دنیا اشغال نکرده بود. تراکمی که خریده بود، عشق آسمانی اش بود به امام. دیگر باید می رفت. آخرین نفسش بود. نه، هنوز چند نفسی جا داشت. هر نفسی که می کشید سینه اش می سوخت و خون از حنجره اش می زد بیرون. جمع و جور کرد خودش را تا چیزی بگوید، نتوانست. با دست خود اشاره کرد به جیب پیراهن خاکی اش. دوستش مجید جلوتر آمد و جیب پیراهن عباس را باز کرد. چیزی در جیب عباس نبود جز یک اسکناس ۱۰ تومانی که معلوم نبود چه جوری در آن غوغا نو و تا نخورده مانده بود. مجید اسکناس را بالا آورد و دید روی اسکناس نوشته شده؛ بابا عباس! برو گرسنه ات شد، شکلات بخر برای خودت. زود برگرد. دخترت فاطمه.

… و عباس به اینجا که رسید لبخندی زد و به شهادت رسید.

5- یادمان باشد که ما شرمنده و مدیون شهدا هستیم، مبادا به خانواده ی گرامی شهدا بی توجهی کنیم، شهدا زنده اند و ناظر!، فاطمه و خانواده شهدا همچنان منتظر هستند...
6- در عملیات کربلای یک، در ارتفاعات قلاجه مستقر بودیم تا فرمان آماده باش صادر شود و راهی منطقه شویم، با شهید بوذری از فیلمبرداران خوب روایت فتح در یک چادر بودیم، محل استقرارمان پر بود از عقرب، بعضی از بچه ها عقرب ها را می گرفتند و می کشتند، یادم است شهید بوذری چقدر تلاش داشت تا کسی عقربی را نکشد، می گفت داخل ظرفی بریزیم و در جایی دورتر آزادشان کنیم!.آنقدر ماه شده یود که بچه ها ، برایشان مسجل شده بود که او شهید می شود. راه به راه به او می گفتند که چقدر نور بالا می زند و سیمش وصل شده است. خوشحالم که توانستم مدتی در کنار او باشم. بوذری در عملیات کربلای پنج در شلمچه به شهادت رسید.
7- برای اولین بار در اتاق تدوین صدا و سیما شهید والا مقام" آوینی" را دیدم، صبح بود، دست نماز گرفته بود تا پشت میز مونتاژ بنشیند، راش های فیلم های روایت فتح را با وضو تدوین می کرد. بیخود نیست که روح بزرگ آوینی در فیلم هایش حضور دارد و هیچگاه از دیدن این فیلمها و شنیدن صدای زیبای او خسته نمی شویم. راستی چرا هیچگاه آخرین فیلم شهید آوینی در بوسنی از تلویریون پخش نشد؟
8- به خدا شهدا بوی گل می دادند، این را هم خودم حس کردم ، هم خیلی ها گفنتد ، همسر شهید آبشناسان در کتاب نیمه پنهان ماه به این مسئله اشاره کرده، اما چه کنیم که باورها ضعیف شده است.
9- اما وداع با شهدا و بوسه آخر خداحافظی...چقدر سخت است داغ جدایی...

خاطرات جنگ به روایت تصویر/ هورالعظیم


هر روز صبح میام سرکار، یه نگاه به عکس رعنایش می اندازم، دلم باز میشه، به تازگی قاب عکسش از دستم افتاد ، گوشه قاب ترک برداشت، انگار دلم ترک برداشت، با احتیاط درستش کردم، اما دلم راضی نمیشه ، باید یه قاب دیگه براش بگیرم.
محمد رضا قربانپور، خیلی کوچک بود، مسجد سجاد آخر کوچه ضرابی و نرسیده به خیابا ن قلمستان نرسیده به میدان رازی، جایی بود که بچه ها انس و الفت خاصی به آن داشتند. خصوصا با اومدن روحانی جوان و پرشوری به اسم حاج آقا باقری، دیگر بچه های مسجد پنبه چی هم ، جلد مسجد سجاد شده بودند. آقای باقری با همه روحانیونی که دیده بودم فرق داشت، زمان شاه آپارات سوپر هشت گرفته بود تا بچه ها خلا تلویزیون را احساس نکنند. انشالله خدا عمری بده یه پستی راجع به این شهید بزرگوار خواهم نوشت. مسجد یه پارچه نور بود، بچه های گلی در این مسجد به ثمر نشستند نظیر شهید حمید اردستانی ( تو جنگ تن به تن با بعثیها شهید شد)، حسن حکمت شعار( مسئول ستاد لشگر 27 محمد رسول الله (ص) که بدنش معدن ترکش است)، سعید اردستانی (برادر حمید که فرمانده ادوات لشگر سیدالشهدا شد ، چشم چپش را دربهشت امانت گذاشته، او هم بدنش پر از ترکش است)و خلاصه حس و حال عجیبی داشت این مسجد سجاد...
اما محمد رضا قربانپور خیلی کوچک بود، تکبیر گوی مسجد بود، کی فکرشو می کرد محمد رضا برا خودش ، تو جبهه ها یلی بشه،همه دوستش داشتند، بهتر بگویم عاشقش بودند، هنوز گاهی وقتها صدای تکبیرشو احساس می کنم، یه حزن خاصی تو صداش بود که دیگر هیچگاه  نشنیدم، جنگ که شروع شد، دیگر مسجد شده بود جای پیرمردها، جوانهای عاشق همه کوچ کرده بودند به جبهه، تو این محله حتی کوچه های بن بست چند متری هم اسم شهید روشونه، اما محمد رضا قربانپور، هنوز سنش قد نداده بود که راهی جبهه شد،تقریبا همیشه منطقه جنگی بود، خیلی دلم هواشو کرده بود، وقتی تو هور العظیم به طور اتفاقی دیدمش ،انگار دنیا رو بهم دادن، مگه می تونستم دل ازش بکنم، تو بغلم گرفته بودمش و هر دومون بی اختیار گریه می کردیم، از فرط خوشحالی!
 سوار قایق شدیم، زدیم میون نیزارها، متر به متر منطقه رو خوب می شناخت، با بچه های اطلاعات و عملیات بود، ایستگاه کمین بود، یعنی در جلوترین جایی که می شد در نزدیکی عراقیها کمین گذاشت، مستقر بود، رو قایق یه عکس ازش گرفتم،همون عکسی که در بالا می بینید و هر روز با من حرف می زنه!
خیلی کم حرف شده بود، محو نگاهش شده بودم، زیر لب ذکر می خوند ، بعضی جاها به قایقران هشدار می داد که از مسیر برود، تا رسیدیم به ایستگاهی که روی آب، بچه های جهاد درست کرده بودند،یه ایستگاه شناور با عرض حدودا سه متر در چهار متر،محمدرضا آخر حجب و حیا بود ، طوریکه به چشمانم نگاه نمی کرد، از مسجد و محله صحبت کردیم، مدتها بود عقب برنگشته بود، به شوخی گفتم، اجازتو از فرماندتون می گیرم ، با هم یه سر میریم تهران، از نگاه بچه ها فهمیدم که گاف دادم، خیلی زود فهمیدم محمد رضا خودش مسئول همون ایستگاه یا قرارگاه کوچک شناور است. گفت:" سید جان، من اینجا موندنیم"! بارها این جمله شو با خودم مرور کردم. خدایا این خودآگاهی از شهادت چه جوری نصیب این بچه ها شده بود!
هوا داشت غروب می کرد، جا نبود، وگرنه پهلویشان می ماندم، چون بچه های روایت فتح رفته بودند و من به عنوان عکاس مانده بودم، اگه شما هم این چهر ه های بهشتی رو می دیدید، مطمئنم مثل من دوست داشتید که تو منطقه بمانید. جدا شدن و خداحافظی سخت بود . لحظه آخر برگشتم یه نگاه به قامت سروش انداختم، رعنا و برومند شده بود، با آن سن کمش هیبت یک فرمانده را داشت.
چند روزی نگذشته بود که خبر شهادت جمعی از بچه های اطلاعات و عملیات را شنیدم، قلبم ریخت، اینقدر پرس و جو کردم تا فهمیدم محمد رضا هم شهید شده، کم دقتی کرده بودند، بیسیم شان روشن مانده بود، عراقیها ردشو گرفته بودند ، با خمپاره شناور رو زده بودند...
پ .ن.
 1- منطقه هور العظیم ،محور دو تا عملیات بود - بدر و خیبر، جایی نزدیک طلائیه، منطقه ای که می ره به سمت کوشک، زید، ایستگاه حسینیه،خرمشهر و شلمچه..
2- دلم بال بال می زد که برم دوباره اون محل رو ببینم، بهم گفتند ، کجای کاری برادر، اون روز از ده ردیف مانع رد شده بودی، منطقه ای پر از مین های والمری که با نبشی هایی به هم متصل شده بود، جاییکه بچه ها برای آوردن شهدا مجددا شهید داده بودند...