این عکس را در مرحله دوم عمیات کربلای یک که منجر به آزادسازی مهران شد،از حاجی بخش گرفتم، در سنگری که عراقی ها ساخته بودند تا بمانند، حاجی تفنگ معروفش را به سمت خودشان نشانه رفته است.حاجی بخشی از خانواده معظم شهدا بود:
برادر حاجي تابستان 61 و در عمليات رمضان شهيد مي شود
،اما او تا اولين پسرش، رضا، شهيد نمي شود خود را جزو خانواده شهدا نمي داند. " خانمم اصلا گريه نکرد. گفت: خدا را شکر؛ ما پيش خانواده شهدا،‌مادرها و پدرهاي شهدا شرمنده نشديم. ما هم شديم جزو خانواده شهدا. ديدم خانمم از من روحيه اش بهتر است."
عباس،‌ پسر دوم حاجي هم در والفجر هشت شهيد مي شود و او را با دست خودش در بهشت زهرا کنار رضا دفن مي کند" به دخترانم گفتم: برويد بيل و کلنگ بياوريد، خودم زمين را مي کنم. کندم و عباس را هم کنار رضا در همان قطعه به خاک سپردم."

اگر به اين تعداد، شهادت دامادش نادر در سه راهي شهادت در شلمچه -همان عکس معروف احسان رجبي که حاجي را در حال خاموش کردن لندکروزش نشان مي دهد که همه مان ديده ايم- را هم اضافه کنيم حالا خانواده حاجي چهار شهيد داده است، برادر، دو پسر و دامادش. به اين ها اضافه کنيد پسر سومش عليرضا را که جانباز اعصاب و روان است. 
اما با اين وجود تنها آرزوي حاجي بخشي در جبهه شهادت بود و تنها حسرت او تا پايان عمر هم اين بود که چرا مانده و شهيد نشده است. اين آرزو و حسرت را بارها و بارها در طول خاطراتش تکرار مي کند. "مي گفتم: جوان هاي مردم  مثل دسته گل، شهيد مي شوند . تقدير خدا چيست که من پيرمرد بايد بمانم." حتي در سه راهي شهادت که ماشينش را مي زنند و دامادش هم شهيد مي شود باز نگران خودش است که باز هم جا مانده است. حسرت حاجي مانند خيلي از بچه هاي جنگ وقتي به اوج مي رسد که از قافله شهداي عمليات مرصاد هم جا مي ماند.